با خدا

خدایا به من یاد بده که چطوری عاشقانه بپرستمت
نه عاقلانه
از هیچکس نمیخوام بپرسم
نمیخوام برم بگم تو چه جوری خدارو عاشقانه میپرستی
میخوام خودت بهم یاد بدی

به من گفت تو عاقلانه میپرستیش نه عاشقانه
گفت تو دنیا باید عاقل بود و با خدا عاشق
گفت تو برعکسی

دلم ریخت
بهم برخورد


شایدم درست گفته
ولی از خودش نپرسیدم حالا چیکار کنم؟


از خودت میپرسم
واقعا اینجوریه؟
پس خودت کمکم کن
گیج شدم


امشب به ناراحتی رسیدم که گمونم ارزش داشت


پی نوشت1: هیچ وقت فکرشو نمیکردم بخوام اینجوری تو چرک نویسام بنویسم.ولی نذاشتم به صبح برسه و اومدم بنویسم

پی نوشت2: رهبر گروهی که هی میگفت بنویس بنویس حالا خودش نیست.پس چرا گفت بنویس؟

پی نوشت3: اینجا واقعا چرک نویسه.منتظر نباش ازش چیزی یاد بگیری.چیزی نداره بهت یاد بده.خودش هنوز هیچی بلد نیست

پی نوشت4 : سالی که نکوست از بهارش پیداست

10 نظرات:

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

مادرررجان
:)
منم هیچ وقت فکر نمی کردم بحثای دیروزمون به اینجا بکشه
امیدوارم ناراحتت نکرده باشم
فقط چون نزدیک ترین دوستتم و حس کردم گفتم
تو هم گفتی
فرمول نداره که بخوایم یاد بگیریم
همین حس و حال شروعشه
خیلی قدرشو بدون
اگه کتاب خوبی خوندی به منم بده و منم همین طور
تا ایشالا یاد بگیریم
ببینیم بزرگان چه کار کردند
چه حال و هوایی داشتند
بعد به جایی می رسیم که خودمون میریم جلو
بدون راهنما بدون رهبر
به آدم عاشق کسی یاد نمیده چجوری عاشقی کنه
تو فطرتش هست
فقط باید بیدار شه فطرتش
باید عاشق شه
مراحل زیادی داره
خیلی زیاد و طولانی و شاید سخت ولی لذت بخش
عاشق همیشه غم داره
ولی حتی اون غم رو هم دوست داره
همشون کم و بیش یه احساس یه تجربه از غم و از دنیا داشتند.
تو خیلی جلویی
خیلی سریع تر از من می فهمی چی به چیه
باور کن

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

چه سال نکوئی:)
هر آدمی از دریچه ای به زندگی نگاه می کنه و گفتن تجربیاتش می تونه مفید و ارزشمند باشه

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

من اگه ننویسمم میام می خونم نوشته هاتونو

ولی باشه
می نویسم
فقط به خاطر تو:)

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

خیلی راه پیش رو داریم
حتی وقتی تو توهمی و فکر می کنی که عاشقی یهو اتفاقی می افته که می فهمی هیچی نیستی هیچی:(
چمرانو بخون ببین اونا کجا و ما کجا

تو رو از خاطرم برده
تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این
فراموشی و خاموشی
چرا چشم دلم کوره؟
عصای رفتنم سسته؟
کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته؟
خدایا فاصله ات تا من
خودت گفتی که کوتاهه
از اینجا که من ایستادم
چقدر تا آسمون راهه
من از تکرار بیزارم
از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که
تورو از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم
شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم
عذاب کهنه خوابو
چرا گریم نمی گیره
مگه قلب من از سنگه؟
خدایا من کجا میرم؟
کجای جاده دلتنگه؟


می خوام عاشق بشم اما
تب دنیا نمی ذاره
سر راه بهشت من
درخت سیب می کاره......

خدا بود و دیگر هیچ نبود:((
بعضی وقتا جوری اسیر دنیا می شی که خودتم نمی فهمی

دوس نداشتم اینارو کسی بخونه یا این مباحث مطرح شه
ولی شد
امیدوارم درست پیش بریم

mahtab گفت...

من اصلا نمیخواستم بیای اینجا عذر خواهی کنی!!!
اصلا کی گفت تو گفتی؟
اینا همش تشکر بود
از ظهر تلاش کردی که اینجوری شم
تا شب طول کشید
ولی به هدفت رسیدی
منم خوشحال شدم
ولی من میدونستم بحثامون به نتیجه میرسه
کدومش بی نتیجه مونده؟
دیروزم بهت گفتم مطمئنا ارزش داره و بهش فکر میکنم

من که بهت گفتم من جلوترم
;-)
مسخرم کردی

دفعه آخرت باشه اینجوری شب و روز منو قاطی کنیا
;-)

فاطمه گفت...

چرک نویسا شاید به درد کسی نخوره
اما به درد خودت می خوره
تو برای خودت می نویسی، نه هیچ کس دیگه
****
منم همیشه برای خودم می نویسم
مثل یه دفتر خاطرات

ناشناس گفت...

متاسفانه نمیتونم نوشته هاتون رو خوب بخونم

mahtab گفت...

فاطمه @

دقیقا همینطوره


@khabar-chin

چرا؟!

حسین گفت...

خوب مینویسی

منم میگم بنویس و اتفاقا منم معلوم نیست چند روز دیگه کجا باشم

mahtab گفت...

تا حالا کسی به من نگفته بود خوب مینویسی
احتمال زیاد شما هم مزاح میفرمایید

ارسال یک نظر